بگو وقتي تو تنهايي برن ابرهاي باروني
اتاقم خيس ونمناکه ?تو اين احساسو ميدوني
کنار بغض من خوابي خبر داري پريشونم؟
من از طرز نگاه تو همه حرفهاتو ميخونم!
تو چشم هاتو نگير از من که غم هاتو بپوشوني
خيال کردي دوستت دارم به تو گفتم به اسوني؟
تو جزوي از مني اما تو قاب ديگه جا داري
اگه شادي اگه غمگين بدون حس منو داري
امروز، باز من بودم که در ضربان يک لحظه ديدنت ايستادم و در آتش غرور سرخي نگاهت سوختم و تو مثل هر بار ديگر، اضطراب نديدن را در چشمان بي قرارم ديدي. حسرت رفتنت را از نگاه خاکستري نگاهم شنيدي و اين بار، .... مي داني!