امروز، باز من بودم که در ضربان يک لحظه ديدنت ايستادم و در آتش غرور سرخي نگاهت سوختم و تو مثل هر بار ديگر، اضطراب نديدن را در چشمان بي قرارم ديدي. حسرت رفتنت را از نگاه خاکستري نگاهم شنيدي و اين بار، .... مي داني!