عجب حالي را در وجود من گذاشته اي
حالي كه مرا توان گفتنش نيستقلم در برابر نوشتنش سر تعظيم دارد
گوشي را ياراي شنيدنش نيست
حالي كه مرا با خود مي برد همچون ذره اي خاشاك
كه بوسه نسيم او را به هر كنجي مي كشاند
حالي كه فرصت تفكر را از مغز پوچ من گرفت
حال رنجورم راچگونه درمان كنم
در حالي كه نمي دانم كي و چگونه گرفتارش شدم
حالي كه حتي خودم هم نمي دانم كه دردم چيست و ناله ام از كيستاز كه بايد بنالم كه هر چه بر مغز سبك بالم فشار آوردم
دشمني چون خودم يافت نشد
خداي من فقط تو ميداني كه در وجودم چه مي گذرد ...